Wednesday, July 3, 2013
کارگردان : استنلی کوبریک
نویسنده : استنلی کوبریک بر اساس رمانی از گوستاو هاسفود
تهیه کننده : استنلی کوبریک - مایکل هرر
ژانر : درام / جنگی
استودیوی سازنده : وارنر براز
سال ساخت : 1987
شعار فیلم : توی ویتنام باد ضربه نمی زنه ! داغون میکنه !
■
در دهه هفتاد بود که موج فیلمهای مربوط به جنگ ساخته میشد. البته در زمان خود این فیلمها فروش بالایی هم داشت و در عین
حال مورد توجه مردم و منتقدان هم قرار میگرفت. مثل اینک آخرالزمان فرانسیس کاپولا. بعد از این دهه تقریبا ده سالی از این فیلمها خبری نبود. البته دیگر ساخت فیلمهایی در ژانر جنگ آن هم جنگ ویتنام که برهه حساسی هم تلقی میشد رونق زیادی نداشت و هم مردم از آن استقبال نمیکردند تا این که استنلی کوبریک, آقای کمالگرا سینمای دنیا, با این توجیه که میخواهم بهترینش را بسازم, یک فیلم دیگر در ژانر جنگ و با محوریت جنگ ویتنام ساخت به نام غلاف تمام فلزی.
بعد از سال 1980 که فیلم درخشش ساخته شد, آقای کارگردان هفت سال سکوت پیشه کرد و در سال1987 غلاف تمام فلزی را نوشت و تهیه و کاگردانی کرد.
قصه:
در سال 1967 و در خلال جنگ ویتنام نیروی دریایی ایالات متحده چند سرباز جدید میپذیرد. آنان بعد از اینکه سر خود را تراشیدند و تبدیل به یک سرباز شدند مافوق خود گروهبان هارتمن را ملاقات میکنند. هارتمن از روشهای سخت و طاقت فرسایی برای تربیت کردن و تبدیل کردن آنها به یک نیروی نظامی خوب و البته به قول خودش یک قاتل استفاده میکند. او برای هر یک از آنها نامهایی هم در نظر میگیرد. یکی از آنها که سیاه پوست است را گوله برفی خطاب میکند. به یکی لقب جوکر را میدهد و دیگری را به دلیل آنکه اهل تگزاس است, کابوی خطاب میکند. در بین این سربازان, یک سرباز چاق هم وجود دارد به نام لئونارد لارنس که هارتمن او را پایل صدا میکند. این یکی نسبت به آن یکی ها استعداد کمتری از خود نشان میدهد. به همین دلیل او با کمک جوکر مشغول به یادگیری قوانین میشود. البته این آموزشهای جوکر با پیدا کردن یک کیک در وسایل پایل متوقف میشود. هارتمن به خاطر آن کیک قاچاق همه ی جوخه را مجازات میکند و قانونی وضع میکند که اگر از پایل خطایی سر بزند, مجازات آن متوجه کل جوخه است در حالی که برای پایل مجازاتی در نظر گرفته نمیشود. در عوض هم یک شب کل خوجه با صابونهای خود که آن را در حوله گذاشته بودند در خجالت پایل در می آیند و او را به شدت کتک میزنند. بعد از این اتفاق جوکر به کلی عوض میشود. او حالا استعداد خاصی در کار کردن با ام چهارده خود دارد. او علاوه بر این با تفنگش صحبت هم میکند. این کارهای او همین طور ادامه پیدا میکند و کم کم پایل تبدیل به یک انسان دیگر میشود. در شب آخری که جوخه در اردوگاه حضور دارد. یعنی بعد از هشت هفته آموزش و در حالی که جوکر مشغول نگهبانی است, صداهایی را از توالت اردوگاه میشنود. وقتی داخل دستشویی میشود او پایل را می بیند که در حال پر کردن خشاب اسلحه خود است. جوکر سعی در آرام کردن پایل دارد ولی او از جای خود بلند شده و با صدای بلند حرکات نظامی انجام میدهد. بر اثر سر و صداهایی که پایل تولید میکند, کل جوخه و البته هارتمن را از خواب بیدار میکند. جوکر به گروهبان میگوید که پایل با یک خشاب پر از اسلحه اینجا ایستاده است. هارتمن هم سعی در آرام کردن پایل میکند. ولی پایل اول گروهبان هارتمن و سپس خودش را میکشد.
در ژانویه 1968 جوکر به گروهبانی ترفیع گرفته و با سرجوخه رفترمن تبدیل به خبرنگار جنگی شده است. او زور بعد و در جریان یک حمله دوست دیگرش کابوی را که او هم اکنون یک سرجوخه است را ملاقات میکند. بعد از این ملاقاتها جوخه عازم جنگ میشود. در خلال همین جنگها و در یکی از مناطق جوخه سربازان در منطقه ای گم میشود. آنها برای پیدا کردن مسیر به تنهایی جلو میروند تا مسیر را پیدا کرده و بقیه را از راه درست راهنمایی کنند. اما در همین منتطقه خالی از سکنه آنها گرفتار یک تک تیرانداز خبره میشوند که همه ی آنها را یکی یکی به قتل میرساند. کابوی هم یکی از قربانیان این تک تیرانداز است. بعد از این سربازها هم برای انتقام و هم برای پاک ساری منطقه به ساختمانی که تک تیرانداز در آنجا مستقر است حمله میکند و متوجه میشوند که او یک زن بوده است. این زن با تیر خلاص جوکر کشته میشود.
هفت سال از درخشش گذشته است و این بار کوبریک سراغ رمانی از گوستاو هاستفورد میرود. از روی همین کتاب یکی از بهترین و جنجالی ترین فیلم در ژانر جنگ را درست میکند. ابتدای فیلم یک سری نسل نابود شده از جونان امریکایی را میبینیم که برای تعلیم دیدن شیوه آدم کشی از یک نابود شده دیگر به نام گروهبان هارتمن کمک میگیرند. این تعلیم برای آنها آثار سوئی دارد و آنها یواش یواش تبدیل به یک انسان دیگر میشوند. البته استفاده کردن از سوژه انسان دست ساخته تخصص کوبریک است. او این کار را در پرتقال کوکی انجام داد. همینطور در شاینینگ که جک تورنس تبدیل به یک انسان دیگر میشد. این دیدگاه به نوعی در ادیسه فضایی هم وجود داشت. در چشمان باز کاملا بسته هم تبدیل شدن یک انسان به موجودی دیگر هم به گونه ای خاص مطرح شده بود. دغدغه کوبریک نشان دادن ارزش انسان از راه متضاد آن بود. یعنی او در فیلمهایش ارزش انسانی را به قدری زیر سوال میبرد که بیننده درست برعکس آن را برداشت میکرد. اینها را میتوان در صحنه های کشت و کشتار فیلم دید که چه راحت یک انسان به خاک و خون می افتد. حتا از دیالوگهای افراد هم این موضوع قابل برداشت است: سرباز جوکر: اومدم ویتنام... چون شنیدم جای کم نظیریه... نگین آسیای شرقیه. میخواستم با فرهنگ کهن اینجا و با آدم های جذابشون آشنا شم... و بعد بکشمشون!
در فیلم همانگونه که صراحتاً بیان شد به ماهیت و طبیعت دوگانه انسان پرداخته شده بود. یعنی کسی که میجنگد تا به صلح برسد. جنگیدن برای صلح. همان دو مفهومی که هیچگاه پیش هم نمیجنگجند. مثل نوشته روی کلاه جوکر و نشان روی سینه اش.
به طور کلی میتوان فیلم را به سه قسمت تقسیم کرد. قسمت اول که یک سری " بچه" برای یادگیری "کشتن" به یک جزیره آمده اند. قسمت دوم که همین ها بعد از اینکه آدم کشی را یاد گرفتند. راهی جنگ واقعی میشوند. و در قسمت سوم که جنگ تمام شده و همینها دوباره به کشور و خانه هاشان برمیگردند و به نوعی دوباره بچه میشوند. شاید خواندن آهنگ میکی ماوز توسط آنها هم همین دلیل را داشته باشد.
کوبریک برای فیلمش یکی مانده به آخرش سنگ تمام گذاشته بود. صحنه های جنگ و کشت و کشتار فوق العاده بود. تمامی آنها با وسواس طراحی شده بود. کافی است به صحنه مرگ کابوی توسط تک تیرانداز توجه کنیم و ببینم که صحنه ی مرگ یک انسان چقدر بی ارزش نمایش داده شده است. یعنی همان هدف فیلم که نشان دادن ارزش انسان بود.